صدای سینی چایی را می‌شنوم

که در میان دستان من لرزان است

گذر نامطلوب عمر با یک رؤیا

که شاید فردا، زندگی آسان است

فریاد یک سکوت تلخ نامفهوم

آری؛ می‌گویم که زن انسان است

تلخی نگاهش شاید سخت باشد

صبر، همیشه کار مادران است

اکنون رؤیای من، پدر کودکم شده

آه او از زمره‌ی فراموشکاران است

پاییز سختی به پاست در امسال این زندگی

ترسم از بعدش که زمستان است

در میان قه‌قه‌ی آخر شب‌ها

غرش غصه‌هایم همیشه پنهان است

می‌پیچد خند‌ه‌اش در گوش کودکم

او چرا بی‌ما همیشه شادان است

به امید کودک و لبخند فرداها

گریه‌ام در درون پستو پنهان است

دگر انتظار ناخدای کشتی نمی‌مانم 

می‌دانم این دریا سال‌هاست که توفان است

چشم به راه کشتی غرق شده‌ی عشق نمی‌مانم

که در عمق تاریک ناامیدی پنهان است

چشم‌هایم را به ستاره‌ی کوثر دوخته‌ام

اوست که هر شب امید انسان است

رؤیایی از جنس دخترم ساخته‌ام

اوست که خوب می‌داند زن انسان است 

«په‌پووله»